وبلاگ خدا

برای خدا کامنت بگذارید

وبلاگ خدا

برای خدا کامنت بگذارید

38

هنوز منو یادت هست؟
همونی که از بچگی سختی هارو براش خواستی
همونی که وقتی شوهره با عصبانیت میزدش با چشمای گریون میومد تا مرگش رو ازت بخواد
من همونم
من همونی ام که شبا با تسبیح میخوابیدم شاید خوابتو ببینم
خیلی وقته نیستی
شاید رفتی پیش از ما بهترون
من هنوز به یادتم
یه وقتهایی دلمم برات تنگ میشه
کاش این کوچ ت زود تموم شه و بیای
......

چهارشنبه 7 دی 1390 ساعت 11:51

37

فرض کردم در برابر کسی هستم که می تواند در دم هر چه می خواهم اجابت کند اما هر چه اندیشیدم خواسته ای نداشتم به گذشته هم که فکر می کنم می بینم خواسته ای نداشته ام خواسته های من هر چه که باشد منفعت طلبانه و حقیر است چه برای خودم چه برای دیگری ... به نظرم می رسد تو چیزی کم نذاشته ای این من و ما هستیم که نمی دانیم چه می خواهیم دلیلش هم ان که هر چه که می خواهیم آنی نیست که همیشه راضی مان کند  ... می دانم تا پرده این زندگی روی چشممان است از حقیقت هستی و تو چیزی نمی فهمیم و قتی به واسطه مرگ یقین حاصل کنیم افسوس می خوریم که چه نادان بودیم که خود را با خواسته های حقیرمان سر گرم کردیم...خود بهتر میدانی اکنون که این را می نویسم رنج زندگی چه زخم جان کاهی در دلم کاشته است تا انجا که امیدی به بهبود این تن و روح بیمار نیست علی رغم این خواسته ای ندارم گرچه هر آینه از فشار این غم جانسوز مرگ را آرزو کرده ام اما تو مدارا کن تنها خواسته ام این است از من درگذری بواسطه آنچه که لایق مخلوق چون تویی  می باید بودن و نبودم و چون هنگام یقین رسید پاکم کنی چونان لحظه ای که ازمادر بزاییدم

سه شنبه 6 دی 1390 ساعت 22:13

36

منو که بازی نمی دی
فقط به ما هم بگو الان داری حکم بازی میکنی یا شلم؟
یا لااقل بگو حکم چیه
درسته حکم رو کاغذ برا محکمه است درسته آس حکم دست خودته اما منم چاقوم تو دستم بازه.
.
.
.
ببین خدا اینجا هیچکی نیست الا من و تو، چه جوری بهت بگم . . . ما روی این زمین زحمت کشیدیم،  
از من نخواه که برات دستمو بکنم تو کیسه مار قاضی.
.
.
.
خدا . . . . . . . . اگه من زپرتی شدم حقم این نبود، خیال میکنی دو دستی این دنیا رو چسبیدم؟
نه . . .

سه شنبه 6 دی 1390 ساعت 15:20

35

سلام خدا
خیلی وقت ها تو تنهایی اومدم باهات حرف زدم خواسته هامو گفتم مشکلاتمو گفتم ازت خواستم جوابم بدی یه موقع جوابم دادی یه موقع هم جوابمو ندادی
شاید بگی تو فقط موقع سختی هات یاد من می افتی و موقع خوشی خدای خودتو فراموش می کنی
خدا ما کی از ته دل شاد بودیم؟چرا خنده هامون زود تموم میشه؟چرا وقتی میخندیم تو دلمون یه ناراحتی چه بزرگ چه کوچیک هست که نمیذاره خنده ما از ته دل باشه؟
می گن کار خدا حکمت داره وقتایی که به بن بست می رسم یه بار حکمت کارت بهم ثابت می شه یه بار هر چقدر فکر می کنم و صبر می کنم باز نمی فهمم حکمت کارت چی بوده مثل خودت که یه موقع جوابمون رو می دی یه موقع جوابمون رو نمی دی
خدا؟وقتی اومدم وبلاگت یه حس عجیبی بهم دست داد مثل لحظه هایی که با دل شکسته می یام طرفت.
وقتی می یام باهات حرف بزنم خیلی حرف هام تو دلم می مونه مثل الان
حرف های دلمون رو می دونی؟می دونی چی تو دلمون می گذره دیگه نه؟


دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 20:19

34

بچه که بودم شبیه ابر پنبه ای تو کتاب داستانام بودی...بزرگ تر که شدم مثل نور تو خونه ات میدیدمت...
الان نمیدونم چرا دیگه نمیبینمت...
کاش همون ابر پنبه ای میموندی...

دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 18:58

33

خدایا .............

تهیدست تر از آنم که از دست دادنی مرا بترساند !

دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 18:50

32

خدایا
جایی نریا
باهات حرف دارم !
حالا که اینجا هستی وایسا که مثل دوتا مرد حرفامونو بزنیم !
هررررررر ... میدونی ؟ یاد مدرسه افتادم ! دعوامون که میشد به طرف میگفتیم اگه مردی وایسا بیرون بعد مدرسه !
البته من که اهل این چیزا نیستم ... اهل دعوا و اینا ... بلد نیستم یعنی ... من خوب بلدم کز کنم یه گوشه ... خوب بلدم بریزم تو خودم ... خوب بلدم گوش کنم ... حرفای این و اونو ... دردای اینو اونو ... خوب بلدم دلداری بدم ...راستش ازت دلخور هم نیستماااا ... گور بابای همه ی این کثافتی که اسمش دنیاست ... راستش دنیا قشنگه ! همش که بدی نیست ... همش که غم نیست ... همش که شب نیست ... تیره نیست !
فقط گاهی زمستون که میشه ... هوای زندگی سرد که میشه ... شباش بلندتر میشن و تاریکیاش تیره تر  .... آدماش یخ میزنن ... دلاشون ... خنده هاشون ...
خدا ... میبینی ؟ الانم زمستونه ! برای خیلیا ... برای پدری که شرمنده بچشه ... برای مادری که پی یه سقفه برای یتیمش ... برای جوونی که عادت کرده نگاهش بچرخه سمت آگهیای روی دیوارا ... شاید یه کاری پیدا کنه ... برای بچه ای که بجای مداد فرچه واکس دستش میگیره ... برای اون پیر زنی که گوشه خونه ی سالمندان امید بسته به یلدای سال بعد ... با خودش میگه ... امسال حتما کار داشتن خب ... حتما سال دیگه میان ... نمیان؟ برای ............ چندتا بشمرم آخه ؟ مگه تموم میشه ؟ مگه این دونه های برفت که میفرستیشون پایین که یخ بزنن زیر لگدای این زندگی و آخرشم آب بشن و برن تو فاضلاب ... آره ... میبینی ؟ زمستونه ! برای "اون" وقتی که درد میکشه !  نمیدونم یه سال دیگه ... ده سال دیگه ... کی پیدا میشه دوای دردش ... اما اونوقت دیره ... نیست ؟ الان اوج جوونیشه ... الان ! خدا میبینی ؟ با همه اینا هنوزم دنیا قشنگه ! هنوزم از این جهنم آجر و بتنی که میریم بیرون آسمون آبیه ... زمین سبزه ... گلا قرمزن ... صورتین ... سفیدددددددددددددددد ... خوشگل ... خدایا ... من هنوز حرفام تموم نشده ... وایسا ... تا بهت برسم !
وایسا !

دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 17:27