هر وقت می آمدم اینجا درد دل و حرفهای آدمها ساکتم می کرد. می گفتم من هیچم
میان این همه دعا ... باید خودم حل شان کنم ... مشکلات هست ... همیشه
حالا اما دلم پر است. هر دردی بدتر از درد است. شاکی ام . عاجزانه گریه
می کنم. معامله با تو نباید این نهایتش شود. هوم؟ پس دست به کار شو تا از
حال نرفته ام ... خـــدا که می گویم اینروزها آسمان دلش به لرزه می افتد.
تو را نمی دانم که ساکتی ... نگذار فکر کنم بی رحمی!
با روی خوش اینجا برمی گردم. حالا می بینی دنیا !
شنبه 12 مرداد 1392 @ 03:20 ب.ظ