وبلاگ خدا

برای خدا کامنت بگذارید

وبلاگ خدا

برای خدا کامنت بگذارید

80

خدایااااااااااااااااااااااااااااااا

دیگه نزار بلاگستان انقد تلخ وسوت کور بشه!

خودت هوای رفاقتامونو داشته باش!

باشه؟؟

                                                         چهارشنبه 19 بهمن 1390 ساعت 15:12

79

همه دلخوشیم به اینه که تو یادت موندگارم ...
موندم ؟ بین این همه منو یادته ؟ حتما یادته
ولی خدایا ، از اولش هم قرارمون این بود ؟
دل بشکنن و من توی خودم بشکنم ؟
من امشب ، دیشب ، هفته پیش ... بارها شکستم ...
قرارمون این نبود ...  به خودت قسم این نبود


                                                         دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 20:26

78

سلام خدا
خدایا شکرت ممنونم
یه موقع هایی هزار اتفاق می افته نا شکری می کنم که خدا این چه وضعشه ؟ چرا من؟ خدایا کو رحمت؟ کو کرمت؟
امروز صبح من بنده ی کوچیکت رو خجالت دادی خدا خودت که می دونی چی شد خدا
باورم نمیشد که یه نگاه به من کردی
خدایا امروز شاد شدم
خدایا شکرت
خدایا ببخش که گاهی اوقات ناشکری می کنم
سرم بلند کردم باهات حرف زدم ولی اومدم اینجا که برات بنویسم
خدا خیلی بزرگی


                                                        یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 12:31

77

خدایا میشه 5 دقیقه وقت ملاقات واسه من بذاری؟ بی مزاحمت  بی منشی و معاون و دم و دستگاه...


                                                              یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 07:46

76

چندباره سلام
انگار سرت شلوغه چون هنوز نوبت من نشده بی خیال اینایی که تا حالا برات نوشتم بی خیال اینی که الان میخواستم واست بنویسم فعلا به جای من حواست به حال احوال رفقای مجازیم باشه واسه من وقت زیاده ...

                                                          یکشنبه 2 بهمن 1390 ساعت 22:15

75

چندبار اومدم تو این وب گاهی گله کردم گاهی شکر کردم...هر بار یه چیزی خواستم! ولی نمی دونم چرا یه مشکلی پیش می اومد و نمی شد ارسال شه!
تا این ک امروز این شعر رو خوندم از دکتر شریعتی!... همه ی حرفامو زده... خواستم هدیه بدم به تو... به خدای خودم! خدای خوبم!
"پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان
رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل وطوفان، نعره توفنده اش
دکمه ی پیراهن او، آفتا ب
برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان،دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان وساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند : این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خطاست
هرچه می پرسی، جوابش آتش است

آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو وغول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب وهندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب وآشنا
زود پرسیدم : پدر، اینجا کجاست ؟
گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!
گفت : اینجا می شود یک لحضه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟
گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان وآشناست
دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک وبی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف وساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان وآشنا :
"پیش از اینها فکر می کردم خدا ..."


                                                         جمعه 30 دی 1390 ساعت 13:00

74

سلام خدا؛
خوبی؟
خب الان میخواستم یه خبر خوب بهت بدم که خوبتر بشی

مـــــــن اصــــــــــــلا خــــــــــوب نــِیــســـتـــم!!!!

خیالت راحت شد؟؟

پس دیگه ادامه نده،باشه؟
کشش ندارم

میدونی خدا، یه حرفایی هست که گیر کرده لابلای بغض توی سینه م!
بابا آخه چی کار کردم که هی له میکنی منو؟؟
جواب بده دیگه


                                                 جمعه 30 دی 1390 ساعت 12:33