خدایاامروزداشتم محبوبه رو راضی یاشایدم مشتاق به ازدواج میکردم
اما خب بنده خداراست میگفت وضعیت مالی یه پسر هم مهمه دیگه
بهم میگفت شما چه جوریمیخایید برید سر زندگی وقتی شوهرت هنوز دانشجوهست وکار نداره
خدا چه جوابی بهش میدادم
چند
ماهه به خودم میگم اگه همه وعدهای خدا راسته پس اینکه تو قرانش نوشته شما
ازدواج کنید من همه چی رو روبراه میکنم پس چرا اینطوری نیست
چندبار برات کاغذ سیاه کردم و ازت خاستم محض رضای خودت دستمون رو بگیر
خدایا کجایی پس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کاری نکن ازپا بیوفتم
دلم برا محمدم میسوزه
جرات ندارم چیزی بگم که به دل نگیره و خرد نشه
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
رحم کن
یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 17:30